فرمانده دسته هرچی به این بسیجی تذکر میداد که ساکت شود و به صحبت های فرمانده لشگر گوش کند ، توجهی نمی کند ، شیطنتش گل کرده بود و مثلا می خواست نشان بدهد که بچه بسیجی از فرمانده لشگرش نمی ترسد ، خلاصه فرمانده دسته یک برخوردی با این بسیجی کرد و همهمه ای اطراف آن ها ایجاد شد. سرو صدا که بالا گرفت ، بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبتش هایش را قطع کرد و پرسید :برادر ! اونجا چه خبره؟؟یک کم تحمل کنید زحمت رو کم می کنیم !! کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت. حاجی سر تکان داد و رو به جمعیت کرد و خیلی محکم و قاطع گفت :آن برادری که باهاش برخورد شده بیاد جلو!! لحظاتی بعد بسیجی کم سن وسال شروع کرد سلانه سلانه به سمت جایگاه حرکت کردن. حاجی صدایش را بلند تر کرد : بدو برادر ! بجنب. بسیجی جلوی جایگاه که رسید حاجی محکم گفت :بشمار سه ،پوتین هات رو در بیار. و بعد شروع کرد به شمردن . بسیجی کمی جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند.حاجی کمی تن صدایش را بلند تر کرد و گفت :بجنب برادر ! پوتین هات !! بسیجی خیلی آرام به باز کردن بند پوتین هایش مشغول شد . همه شاهد صحنه بودند . بسیجی پوتین پای راستش را که از پا بیرون کشید،حاجی خم شد و دستش را دراز کرد : بده به من برادر!! بسیجی بی اختیار پوتین را به دست حاجی سپرد . حاجی لنگه پوتین را روی تریبون گذاشت . دست به کمرش برد و قمقمه اش رو آورد، در آن را باز کرد و آب را درون پوتین خالی کرد . همه هاج و واج مانده بودند که این دیگه چه تنبیهی است؟؟ حاجی مشغول کاره خودش بود و یکدفعه پوتین را بلند کرد و لبه آن را به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشید و آن را دراز کرد به طرف بسیجی وخیلی آرام گفت :برو سر جات برادر. بسیجی که مثل آدم آهنی سرجاش خشکش زده بود پوتین را گرفت و حاجی هم بلند و طوری که همه بشنوند گفت : ابراهیم همت ! خاک پای همه شما بسیجی هاست. ابراهیم همت توی پوتین شما بسیجی ها آب میخوره. جوان بسیجی یکدفعه مثل برق گرفته ها دستش را بالا برد و فریاد زد : برای سلامتی فرمانده لشگر حق صلوات !! و انفجار صلوات محوطه صبحگاه را لرزاند...
بذلهگویی و شوخیهای علیرضا کوهستانی نظیر نداشت، طوری که آن شوخیها هیچوقت از ذهن آدم پاک نمیشود.
یک روز ما در فاو نشسته بودیم، در همان اورژانس خط اول، با علیرضا چای میخوردیم، یک لحظه هر دویمان متوجه شدیم که یک مگس روی لبه لیوان چای علیرضا نشست، همین طور خیره به مگس بودیم، مگس روی لبه لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یکدفعه مثل این که سُر خورده باشد، افتاد توی لیوان علیرضا!
علیرضا هم برگشت و گفت: «ببین نگاه کن! میرود روی جنازه عراقیها مینشیند و غسلش را میآید توی لیوان چای ما میکند.»
سلام
خانمی داستانی نقل می کرد :
می گفت که شاید انتظار شنیدن چنین داستانی را این شخص با آن طرز پوشش نداشتم...
نه حزب اللهی بود و نه چادری....!
گفت روز 13فروردین امثال طبق روال سالهای گذشته وسایل لازمه گردش را در ماشین جا بجا میکردم...
پیر زنی عفیفه و خوش رویی مقابل خانه اش در یک صندلی کوچک نشسته بود و ذکر میگفت با تسبیح...!
ما همگی حرکت کردیم و رفتیم به طرف طبیعت که روز سیزده را بدر کنیم...
برای اینکه به ترافیک طاقت فرسای عصر نخوریم یک ساعت به غروب مانده از پارک جنگلی به طرف خانه حرکت کردیم...!
وقتی که رسیدم به محله خودمان با کمال تعجب دیدم که همان پیر زن همسایه نشسته بر در خانه اش و مشغول پاک کردن برنج است...
برایم عجیب بود، چون تنها روزی که هیچ کس در شهر نمی ماند، این پیرزن تنها نشسته بود و مشغول کارش بود...
کنجکاو شدم و رفتم جلو و سلام کردم..
خیلی گرم سلامم را جواب داد و احوالم را پرسید...
بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب و کنجکاوی ام را در حد یک سوال از پیر زن همسایه پرسیدم که:
مادر جان چرا تنها نشستی؟
خب پاشو برو گردشی، تفریحی چیزی!!
من از صبح که رفتم شما اینجا بودی تا حالا.....!!
پیر زن گفت دخترم بشین....!
کنارش نشستم...!
از کیف پول کوچکش که در بغلش گذاشته بود عکسی در آورد که دنیا بر سرم خراب شد
عکس چهار فرزند شهیدش را به دستم داد و یکی یکی اسمشان را با تاریخ شهادت و محل شهادت گفت برایم....
ماتم برده بود...
دست روی عکس آخری گذاشت و گفت این عکس رضاست که میگن تو اروند غواص بود ولی هنوز از اون خبری نیست...
گفت منتظرم شاید کسی بیاد و خبری بده...!
بنده خدا پدرش سه سال پیش به رحمت خدا رفت...
حالا منم و خودم تو این تنهایی، که منتظرم شاید از رضام خبری بیارن...
محسن و احمد و صادق بهشت زهران ولی دلم پیش رضاست تا نیاد نمیتونم کاری کنم..
به خودم آمدم دیدم که صورتم خیس اشک هست و اصلا حواسم نبود که مادر هم مثل من غرق در اشک بود...
رویش را بوسیدم و برگشتم خانه
و الان فهمیدم که من امنیت و عزت و تفریحم را مدیون مادرانی هستم که دست گل به آب دادند.....