پرسید: «کجا بودی تا حالا؟» گفتم: «داشتم غذا می خوردم.» دست انداخت یقه ام را گرفت و با خودش برد. یک پسر هفده - هجده ساله روی تخت دراز کشیده بود. ما را که دید، ترسید. دست و پایش را جمع کرد.
ـ اینا چیه روی دستای این؟
یقه ام هنوز دستش بود. نفسم بالا نمی آمد. گفتم: «خون ...»
رو کرد به آن پسر، پرسید «از کی این جایی؟»
ـ یک هفته اس.
دیگه داشت داد می زد.
ـ گفتهای دستاتو بشورن؟
ـ گفتم، ولی کسی گوش نداد.
یقهام را از لای دستش کشیدم بیرون، در رفتم. من را دید، دوباره شروع کرد به داد و فریاد.
با التماس گفتم: «حاجی، به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومدهم.»
ـ نخیر، یک ساعت و نیمه که اومدی، اما به جای این که بیای به مجروحا سربزنی، رفتی به کیف خودت برسی.
سرم پایین بود که صدای گریهاش را شنیدم.
ـ تو هیچ می دونی اون بچه دست ما امانته؟ ... می دونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده؟
خاطره ای از جاویدالأثر حاج احمد متوسلیان به نقل از مجتبی عسکری
... من معتقدم حتی اگر در مسئله هستهای نیز همان خواستههایی را که آنها دیکته میکنند، قبول کنیم، باز هم تحریمها برداشته نخواهد شد زیرا انها با اصل انقلاب مخالفند.
1393/11/29
یاالله.
/وَلَن تَرضی? عَنکَ الیَهودُ وَلاَ النَّصاری? حَتّی? تَتَّبعَ مِلَّتَهم.../
سوره بقره - آیه 120
/و هرگز یهود و نصاری از تو خشنود نخواهند شد تا آنکه از آیین آنان پیروی کنی.../